مهربونم امروز 14/آبان /1392 كه شما خونه پيش بابا شهاب هستي و با مامان نيومدي دانشگاه . موقع ناهار كه رفتم خونه هم خواب بودي امروز يه كوچولو تب داشتي كه من و بابا شهاب صبح شما رو برديم پيش آقاي دكتر كه گفت چيز مهمي نيست خدارو شكر خيال مامان راحت شد.
دلم برات تنگ شده . ميدوني دخترم ديشب داشتم نگاهت مي كردم و همه حركاتت رو دنبال مي كردم واي چه تابلو زيبايي بود دلم مي خواست همش بهت نگاه كنم . خداي مهربونم مرسي كه درساي قشنگم رو به ما دادي . عاشقتم ماماني .